مطالب ادبی
داستانهاي عاشقانه معروف دنيا !
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
داستانهاي عاشقانه معروف دنيا !
ليلي و مجنون
قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشكريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر ميخواند ؛ آنچنان كه كاملا بهنام مجنون معروف ميشود و قصهاش بر سر زبانها ميافتد . تنها دلخوشي او اين است كه شبها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسهاي بر در ديوار آنجا بزند و برگردد . پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش ميكنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايدهاي نميبخشد . بالاخره پدر قيس تصميم ميگيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيلهي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بنيعامر را با احترام ميپذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس ميشود ؛ پدر ليلي ميگويد : « وصلت ديوانهاي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد ميدهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نميپذيرم .» پدر و خويشان مجنون نااميد برميگردند و او را پند ميدهند كه از عشق اين دختر صرفنظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيلهي بنيعامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفتهتر از پيش سر به بيابان ميگذارد و با جانوران و درندگان همدم ميشود . پدر مجنون به توصيهي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه ميبرد و از او ميخواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقهي خانهي خدا را در دست ميگيرد و از پروردگار ميخواهد كه لحظه به
لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آنقدر براي ليلي دعا ميكند ؛ كه پدرش درمييابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برميگردد . در اين ميان مردي از قبيلهي بنياسد بهنام « ابنسلام » دلباختهي ليلي ميشود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او ميفرستد . پدر ليلي نميپذيرد و از او ميخواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزلخوانان و اشكريزان ميبيند . از حال او ميپرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را ميشنود به حالش رحمت ميآورد ؛ از او دلجويي ميكند و قول ميدهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عدهاي از دلاوران و جنگجويانش به قبيلهي ليلي ميرود و از آنان ميخواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نميپذيرند و آمادهي نبرد ميشوند . نوفل جنگ و كشتهشدن بيگناهان را صلاح نميبيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دلشكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان ميشود . از سوي ديگر ابنسلام (خواستگار ليلي) آنقدر اصرار ميكند و هديه ميفرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت ميدهد . پس از جشن عروسي وقتي ابنسلام عروس را به خانه ميبرد ، هنگامي كه ميخواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي ميزند وبه خداوند قسم ميخورد كه : « اگر مرا هم بكشي نميتواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار
از اين كار چشم ميپوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي ميشود . در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي ميبيند ؛ فرياد برميآورد كه : « اي بيخبر! چرا بيهوده خود را عذاب ميدهي ؛ آنكه تو را اينچنين از عشقش بيتاب كردهاست ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بيقراري را رها كن كه زنان شايستهي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را ميشنود ؛ فريادي جگرسوز برميآورد و بيهوش به خاك ميغلطد . مرد پشيمان ميشود ؛ از شتر پياده ميگردد و از مجنون دلجويي ميكند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كردهاست ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نميآورد .» ولي مجنون دلخسته و نالان به راه ميافتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو ميكند و لب به شكايت ميگشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمانشكني خوارم نمودي ؛ اما چهكنم كه خوبرويي و اين بيوفائيت را هم تحمل ميكنم .» پدر مجنون باز به ديدار فرزندش ميرود و او را پند ميدهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد ميميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازميگردد و با جانوران
همنشين ميشود . روزي سواري نامهاي از ليلي براي مجنون ميآورد كه در آن از وفاداريش به او خبر ميدهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامهاي لبريز از عشق به آن پاسخ ميدهد . چندي بعد مادر مجنون نيز در ميگذرد و غم مجنون را صد چندان ميكند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام ميفرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديكتر نميشود و به پيرمرد ميگويد : « از مجنون بخواه آن غزلهايي را كه در وصف عشق من ميخواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » . مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي ميخواند و آرزو ميكند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمهگاه خود بازميگردد . ليلي در خانهي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك ميريزد و در مقابل ديگران لبخند ميزند . تا اين كه ابنسلام (شوهر ليلي) بيمار ميشود و پس از مدتي از دنيا ميرود . ليلي مرگ همسر را بهانه ميكند ؛ بغضهاي گرهخورده در گلو را ميشكند و به ياد دوست گريه آغاز ميكند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدتها فرصت مييابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد . با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود ميگيرد . بيماري ، پيكرش را در هم
ميشكند و به بستر مرگ ميافتد . ليلي به مادرش وصيت ميكند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آنهنگام كه عاشق آوارهي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي ميآرايد و به خاكش ميسپارد . چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره ميرسد ؛ اشكريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي ميآيد ؛ مزار او را در آغوش ميگيرد و چنان نعره ميزند و ميگريد كه هر شنوندهاي متأثر ميشود . سپس ليلي را خطاب قرار ميدهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار ميگذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفتهاي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آنگاه برميخيزد و سر به صحرا ميگذارد ؛ و همه جا را از مرثيههايي که در سوگ ليلي ميخواند ؛ پر ناله ميكند . اما تاب نميآورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفتهاند برسر مزار ليلي باز ميگردد . مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر ميگيرد و از خدا ميخواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان ميآورد و جان به جان آفرين تسليم ميكند . تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بودهاند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نميكنند ؛ به حدي كه مردم گمان ميكنند مجنون هنوز زندهاست و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آنجا را پيدا نميكند . پس از آنكه بالاخره جانوران پراكنده ميشوند ، مردمان ميبينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نماندهاست كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد . آنان آرامگاه ليلي را ميگشايند و استخوانهاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك ميسپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست دادهاست ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان ميكند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سالها زيارتگاه مردم بودهاست و هر دعايي در آنجا مستجاب ميشد .